هشتم اسفند های ما
هشتم اسفند 1381 یکی بود یکی نبود ، نه خیلی دور بود نه خیلی نزدیک .همین دورو ورا بود. تازه از شیراز آمده بودتهران خونه ملک جون عزیزش، دقیقا یازده سال پیش. طبقه پایینی ها تولد گرفته بودند و دخترک رو دعوت کرده بودند. اصلا حوصله شان را نداشت با خودش فکر کرد که یه بهانه ای جور کنم نرم به ملک جونش نگاه کرد میدونست ملک جون اینها رو خیلی دوست داره اگر بهانه بیاره هم خودش را ضایع میکنه هم مهمونی را میره ! تلفن رو برداشت شماره بهار رو گرفت یه گپی زدند بهار گفت تو پارک لاله نمایشگاه انفورماتیکه ، یه فکری تو ذهنش جرقه زد با بهار قرار نمایشگاه گذاشت . وقتی بر میگشت خونه طرفهای نه شب بود . با خودش فکر کرد خوبه دیگه انقدر دیر شده که نمیرسه حا...
نویسنده :
ناهيد
17:14