آرادآراد، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
آوینآوین، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

مادرانه ای برای پسرم

هشتم اسفند های ما

هشتم اسفند 1381 یکی بود یکی نبود ، نه خیلی دور بود نه خیلی نزدیک .همین دورو ورا بود. تازه از شیراز آمده بودتهران خونه ملک جون عزیزش، دقیقا یازده سال پیش. طبقه پایینی ها تولد گرفته بودند و دخترک رو دعوت کرده بودند. اصلا حوصله شان را نداشت با خودش فکر کرد که یه بهانه ای جور کنم نرم به ملک جونش نگاه کرد میدونست ملک جون اینها رو خیلی دوست داره اگر بهانه بیاره هم خودش را ضایع میکنه هم مهمونی را میره !  تلفن رو برداشت شماره بهار رو گرفت یه گپی زدند بهار گفت تو پارک لاله نمایشگاه انفورماتیکه ، یه فکری تو ذهنش جرقه زد با بهار قرار نمایشگاه گذاشت . وقتی بر میگشت خونه طرفهای نه شب بود . با خودش فکر کرد خوبه دیگه انقدر دیر شده که نمیرسه حا...
8 اسفند 1392

تب

بچه که بودم وقتی تب میکردم و مادرم قربان صدقه ام میرفت مگفت "- الهی تبت بیاد برای من جگر گوشه " معنی این جمله رو وقتی نیمه شب دیشب بلند شدم به آراد شیر بدم و دیدم بچه ام توی تب داره میسوزه فهمیدم . دیشب و امروز سخت گذشت ، نبودن سهیل هم سخت ترش کرده بود . پس لرزه های واکسن چهار ماهگی بود. تمام روز بی قرار بود و از بغلم پایین نمی آمد ،تا میگذاشتمش زمین فریادش هوا می رفت ، پاش رو هم نمیتونست تکون بده با یه فاصله پنج سانتی از زمین رو هوا نگهش میداشت.از ساعت 8 شب 10:15 هم یک ریز گریه کرد به هر شیوه ای متوسل شدم ولی آروم نمیشد فکر کنم نهایتا خسته شد شیر خورد و خوابید . خسته ام و ناتوان . فردا داریم میریم اصفهان .دیگه همین ... ...
5 اسفند 1392

چشمهایت

  همون لحظه اولی که آراد رو در آغوش گرفتم از شباهت بی اندازه اش به برادر بزرگترم در حیرت شدم ، البته باید یاد آوری کنم که من و برادر بزرگم خیلی خیلی خواهر برادریم حد اقل چشم و ابرومون از یه جا کپی و پیست شده ، ولی این مساله اصلا برام مهم نبود هر چقدر آراد به سهیل شبیه تر باشد من خوشحال ترم ، سهیل اون مردی است که من عاشقش شدم مردی است که من عاشقانه انتخابش کردم و عاشقانه برایش صبر کردم ، و در تمام روز های بارداریم آرزو کردم پسری داشته باشم چون پدرش ! با این حال همین جمعه پیش ، وقتی آنجا بودیم و سهیل هم رفته بود خرید های هفتگی رو انجام بده. نمیدونم چندمین بار رو به آراد تاکید کرد "   - خیلی دوست دارم چون فقط شبیه باباتی! " یه حالی شدم ...
4 اسفند 1392

پنج صبح اول اسفند 91

یه روز هایی رو می خواییم که هیچ وقت فراموش نشند مثل سال پیش درست همین ساعت و همین روز . سهیل اردل بود و من خونه نگار عزیز بودم ، رفته بودم اونجا که با هم درس بخونیم ، امتحان سنت و مدرنیسم داشتیم با دکتر سلطانزاده ، خدایا چه امتحانی شب طرفای دو خوابیدیم و من پنج صبح بیدار شدم ، یه حسی داشتم نمیدونم چه جوری وصفش کنم همون موقع هم نمیتونستم درست حسم را تحلیل کنم .ولی از نظر فیزیک کمی تپش قلب داشتم رفتم تقویمم رو پیدا کردم و تاریخ آخرین قاعدگی ام را چک کردم . -          خب چیزی نیست ! 23روز از آخرین قاعدگی گذشته بود. برگشتم سر جام و خوابیدم فردا صبح وقتی به نگار جریان رو گفتم کلی دو تایی به توهم ...
1 اسفند 1392

چهار ماهگی

آرادم چهار ماهه شدی ، جانم . الان بهتر از قبل میشناسمت حالت نگاهت رو میخونم می تونم از روی نوع گریه ات بفهمم شیر می خوای یا آروغ داری یا خسته ای و میخوای بخوابی به نسبت چهار ماهه شدنت کم خواب تر هم شدی جانم. اصلا دیگه دوست نداری خوابیده باشی و ترجیح میدهی روی شکم باشی و باگردن افراشته دنیا رو رصد کنی ،خودت میتونی غلت بزنی ولی هنوز خیلی هم در غلت زدن چندان ماهر نیستی گاهی به کمک نیاز داری. هنوز هم وقتی میخوابی قنداق میکنمت ، به نظرم این قنداق یکی از بهترین خریدهای سیسمونی شما بود که به شما یه خواب راحت میده وگرنه در عرض 10 دقیق انقدر با دستات چشمت رو میمالی که بیدار میشی . البته فقط هم وقتی خوابی میتونم برات قنداق ببندم وگرنه فکر کن...
27 بهمن 1392

خواب شیرینم

پسر شیرینم با لالایی "گل گلدون من" درست مثل یک فرشته خوابیده، از مهتاب عزیزم که به یادم آورد این ترانه زیبا می تونه چه لالایی قشنگی باشه ممنونم...     "وقتی چشمات هم میاد دو ستاره کم میاد میسوزه شقایق از داغ " ...
26 بهمن 1392

اولین غلت

امروز جمعه بیست و پنجم بهمن ماه ، شازده کوچولوی من خودش به تنهایی بدون هیچ کمکی اولین و دومین غلتش رو زد . بعد از ظهر بود آراد تازه از خواب بیدار شده بود ،من هم کنارش دراز کشیده بودم در کش و قوس های بعد از خواب بود که متوجه شدم دو تا پاشو آورد بالا و اومد روی بازوی راستش و بعدش هم سرش و بلند کرد و غلتش رو کامل کرد دستش رو هم از زیر بدنش کشید بیرون ،سرو گردنش رو بلند کرد و پیروز مندانه من رو نگاه کرد .تو چشماش فقط نگاه کردم و به تمام اون جاده هایی فکر کردم که باید بدون کمک من فتح کنه ، دلم برای نازکی فرزندم لرزید بغلش کردم تنگ تنگ ،آنقدر بوسیدمش و آنقدر بوییدمش که آرام شدم ، آرام جانم .     این عکس یه کم قدیمی ولی چون خیلی...
25 بهمن 1392

کیفیت این روز های من

  اینجا در این روز 22 بهمن در سکوت لذت بخشی فرو رفته . آفتاب زمستانی ساوه درخشان است و کمی سرد و آسمان تا جایی که ابرها اجازه بدهند آبی است .  سهیل امروز صبح رفت تهران و فردا برمیگرده چه عجیبه که ما ساوه باشیم و سهیل تهران ! پسرک خوابیده  و من اینجا نراقی و شایگان میخوانم ... هیچ نمیدانستم نام اصلی کتاب "افسون زدگی جدید و هویت چهل تکه "داریوش* شایگان* که به فرانسه نوشته است ، این است : نور از غرب می آید . تغییر موضع فکری شایگان برام جالبه ، او که روزی آسیا در برابر غرب را نوشت امروزه روز طلوع خورشید را از غرب می بیند .   کلا آدمهایی که دیدگاههای فکریشان قابلیت تحول داره برام جالبند .این آدم ها سوار بر امو...
22 بهمن 1392

اعتماد به نفس مادرانه

  دوباره ساوه . کم  کم دارم در بعضی زمینه های مادر با تجربه ای میشم ، مثلا دیروز وقتی رسدیم سریعا به آراد شیر دادم و خوابوندمش و وقتی بیدار شد بعد از کمی بازی دوباره شیر و خواب درسته که کمی بد قلق تر از همیشه شده بود ولی از پسش بر آمدم . حس میکنم اعتماد به نفس مادریم بالاتر رفته دیگر اون دختری که درونش پر از ترس و لرز از ندانم کاری های بچه داری بود کمتر اثری میبینم ، وقتی الان از دور نگاه میکنم میبینم روزهای سختی بودند و من خیلی بی تجربه . آخرین بچه ای که در نزدیکیم دیده بودم داداش کوچیکه بود که خیلی هم از خودم کوچک تر نیست ، در تمام این مدت خیلی کار ها رو از رو کتاب و با ترس و لرز بسیار انجام داده بودم از شیر دادن به آراد ...
20 بهمن 1392