آرادآراد، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
آوینآوین، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

مادرانه ای برای پسرم

خودش غذا ميخوره

1393/8/26 11:58
نویسنده : ناهيد
512 بازدید
اشتراک گذاری

١ _سه روزي بود كه غذا نميخورد تا قاشق را مي بردم سمت دهانش روش رو بر ميگردوند و محكم دهانش را مي بست هم زمان إسهال هم بود و بي اندازه بهانه گير ، حدس ميزدم باز هم دندونش آزارش ميدهد . سيصد گرم وزن كم كرده بود و بوضوح صورتش لأغر شده بود .
اسهال خوب شد و يه دندون پايين و يه دندون اسياب نوكشون بيرون زد . اشكارا پسرك خوش خلق شده بود ولي همچنان غذا نميخورد ، فكر كردم شايد از دست من نميخواد بخوره از سهيل خواستم بهش غذا بده أون از من ناكام تر .
تصميم گرفتم غذا خوردن روبه خودش واگذار كنم ، براش ماكاروني صدفي پختم با فيله مرغ وگذاشتم تو بشقابش جلوش و خودم نشستم روبرويش چه لذت من بي نهايتي بود. دونه دونه ماكاروني ها رو با انگشتاي كو چكش ميبرد به دهان يه كم كه سير شد يه دونه به سمت من دراز كرد دهانم رو باز كردم و چشمانم رو بستم ميخواستم مزه اولين لقمه اي كه پسرم به دهانم گذاشته تا أبد توي ذهنم بمونه .
الان سه روزه كه خودش غذا ميخوره ، و من همش نگرانم ، نگران اين كه أيا به اندازه كافي ميخوره يا نه ؟ پسرم برا استقلالش با من مبارزه سختي كرد سه روز غذا نخورد ! پسر جنگجو و مبارز من ارزو ميكنم هميشه همين قدر جنگنده و پر تلاش باشي هر چند كه دلم ميگيرد وقتي فكر ميكنم تو به اين زودي داري بزرگ ميشي و وابستگي هات كمتر و كمتر .
ميوه دلم به مادرت هم كمي فرصت بده گاهي احساس ميكنم با تمام انعطاف پذيري كه در خودم سراغ دارم براي پذيريفتن تغييرات مستمر و گاهي ناگهاني تو امادگي ندارم 
ميوه شيرينم ببخش كه گاهي از تو عقب مي افتم ، گاهي خودم رو كودك بي دست و پايي حس ميكنم كه سر كلاس ديكته از معلمش عقب افتاده ، من تمام سعيم رو ميكنم تا با تو و در روزت با تو باشم ! 
پسركم تو زنگها رو خيلي زود برأيم به صدا در أوردي هنوز آماده نبودم ولي به تو قول ميدم برايت بهترين همراه باشم .

٢_ و امروز دو سال شد. 

٣_ سوم مهر تولد سهيل بود ، خيلي وقته كه تولدهامون رو جشن نميگيريم . بعد از ازدواج اولين تولد سهيل مصادق بود با سال اخر انترني و درس خوندنش برا امتحان رزيدنتي أون سال براش يه تولد سورپرايزي براش گرفتم كه شايد سي نفر مهمون داشتيم و همه تو خونه كوچك ٧٠ متري مون جا شدن و خيلي خوش گذشت بعد از أون هميشه تولد هامون خيلي خصوصي گاهي خودمون دوٌتا وً نهايتا با يكي دو تا دوست خيلي صميمي جشن ميگرفتيم . امسال روز تولد سهيل رفتيم آتليه عكس گرفتيم شب هم بهروز و شكوفه امدن پيشمون ! ان شب هم شبي بود ! 

پينوشت: اين مطلب رو يازده ابان نوشته بودم ولي فرصت نشر پيدا نكرده بود 

پسندها (1)

نظرات (3)

عاطفه مامان ستیا
27 آبان 93 17:07
چقدر زیبا نوشتی واقعا بچه ها زود بزرگ میشن خیلیی زود و ویه وقتایی ادم دلش میگیره از اینهمه سرعت
ناهيد
پاسخ
دقيقا همينطوره
mamanemim
28 آبان 93 23:21
تولدت پسر ، گلت مبارک باشه . در مورد غذا هم خوب کاری کردی مطمئن باش که گرسنه نمی ماند
ناهيد
پاسخ
مرسي عزيز مهربانم
✿مامان آروشا✿
2 آذر 93 10:31
عزیز دلم. من از اول میدونستم تو خاص و دوست داشتنی هستی. ناهید عزیزم آروشا خیلی وقته که خودش غذاش رو میخوره. نگران پسر گلت نباش مطمئن باش اون ها هم خودشون رو دوست دارن و دلشون نمیخواد گرسنه بمونن. بهترین کار رو کردی که گذاشتی خودش غذاش رو بخوره. عزیزم تولد همسرت مبارک. امیدوارم سالیان سال در کنار پسر گلت با خوشی و سلامتی ساعت ها و روزها رو بگذرونی و از لحظه لحظش لذت ببری.
ناهيد
پاسخ
سيماي عزيز و مهربان از اين همه لطفي كه به من داري سپاسگذارم بهترين ها براي تو و خانواده زيبايت