هفمین هفت روز زندگیت مبارک باشد.
امروز شاهزاده خانه ما ٤٩ روزه شد
.
مادر جان امروز می بایست برای تایید طرح پروپوزال مقاله یکی از درس ها م به دانشگاه می رفتم هفته پیش با خانم دکتر بهبهانی صحبت کردم گفتم اگر من می تونم با پی گیری از طریق تلفن مقاله ام را ادامه بدهم اجازه بدهید که نیام چون یه فرشته دلفریب تو خونه دارم که به حضور مادرش نیاز داره .
.
انقدر برخورد خانم دکتر بد بود که امروز با هر مشقتی بود به قیمت زخم شدن نوک سینه ام شیر دوشیدم و با چشمانی غرق اشک شما رو به پدر بزرگتون سپردم و راهی دانشگاه شدم وتمام مدت با خودم می اندیشیدم ایا کار درستی میکنم ؟نمی خوام هرگز بعدها حتی در خیالم تو رو به خاطر عدم موفقت های حرفه ایم سرزنش کنم .... پس به هر سختی که باشه این راه رو ادامه میدهم ، من تلاشم را بیشتر مکنم و زندگیم را منظم تر ....
.
به هر حال خودم رو به دانشگاه رسوندم اونجا انقدر حالم متغییر بود که علی اکبری امد پرسید اتفاق بدی افتاده هنوز اشک تو چشمام بود ... گفتم نه اتفاق خیلی خوبی افتاده من از اونجا گریه میکنم که پسر 49 روزه ام را تو خونه گذاشتم . این هم کلاسی عزیز بسیار متعجب شد وکلی خوشحال شد و تبریک گفت و تمام مدت با تعجب به من نگاه میکرد شاید فکر میکرد پس چرا من هیچ فرقی با ترم قبل نکردم ...
.
به هر حال همه چیز به خوبی گذشت . منهم به سرعت خودم رو رسوندم خونه و شما همچنان خواب بودین ...وقتی توی تاکسی نشسته بودم و داشتم با سرعت به سمت خونه می اومدم یه حسی رو برای اولین بار تجربه کردم حسی که قلبم رو غرق لذت کرد و من رو از خودم لبریز ، شما تو خونه منتظر من بودید ... مامان عاشقتم مرسی که انقدر حس های قشنگ و ناب به زندگی همه ما آوردی .... خدا یا چاکرتم ...
.
پسر نازنینم ، شاهزاده من ، هفتمین هفت روز زندگیت مبارک باشد . همیشه سالم و سلامت باشی گرمای قلبم ...