آرادآراد، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
آوینآوین، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

مادرانه ای برای پسرم

هشتم اسفند های ما

1392/12/8 17:14
نویسنده : ناهيد
283 بازدید
اشتراک گذاری

هشتم اسفند 1381

یکی بود یکی نبود ، نه خیلی دور بود نه خیلی نزدیک .همین دورو ورا بود.

تازه از شیراز آمده بودتهران خونه ملک جون عزیزش، دقیقا یازده سال پیش. طبقه پایینی ها تولد گرفته بودند و دخترک رو دعوت کرده بودند. اصلا حوصله شان را نداشت با خودش فکر کرد که یه بهانه ای جور کنم نرم به ملک جونش نگاه کرد میدونست ملک جون اینها رو خیلی دوست داره اگر بهانه بیاره هم خودش را ضایع میکنه هم مهمونی را میره !

 تلفن رو برداشت شماره بهار رو گرفت یه گپی زدند بهار گفت تو پارک لاله نمایشگاه انفورماتیکه ، یه فکری تو ذهنش جرقه زد با بهار قرار نمایشگاه گذاشت .

وقتی بر میگشت خونه طرفهای نه شب بود . با خودش فکر کرد خوبه دیگه انقدر دیر شده که نمیرسه حاضر شه و بره مهمونی ملک جون هم که احتمالا داره میخوابه ، دیگه گیر نمیده .

ولی! مامان بزرگش با عصبانیت نشسته بود تو هال ورودی"- تا الان کجا بودی مگه تو تولد دعوت نیستی . آخر تو چرا انقدر بی فکری زود حاضر شو."بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت .تو اتاق روی تخت نشست دوباره پرنده خیال به پرواز در آمده بود یه مرتبه صدای بلند موسیقی عالم خیال آوردش توی اتاق ، رو تخت .

.. یه شلوار مشکی راسته ساده پوشیده بود با یه بافتنی سفید یقه اسکی . موهاش رو روی شانه هاش رها کرده بود . به تصویر خودش در آینه لبخندی زد، لطیف بود و جوان.

...مهمونی شلوغ بود دخترک هیچ کس رو نمیشناخت. به ساعتش نگاهی کرد داشت فکر میکرد اگر خونه بودم الان تو تخت خودم داشتم بقیه رمانم رو می خوندم به قهرمان داستانش که فکر کرد لبخندی چهره اش رو پوشاند . اخمش رو باز کرد و سعی کرد از مهمونی لذت ببره ف ولی یه چیزی مانعش بود یه جور سنگینی ، سر جاش یه کم وول خورد ، خواست از جاش بلند شه بره دست شویی آبی به صورتش بزه که نگاهش گره خورد . دلیل این همه سنگینی رو فهمید . سنگینی نگاه یک جفت چشم سرخ ، یه کم گستاخ ،یه کم بازیگوش و بعد ها اعتراف کرد بسیار مهربان ! دست پاچه شد رو برگرداند یادش رفت می خواست چکار کنه دوباره سر جایش نشست . قلبش در سینه میکوبید ، خیلی خوب میدانست دچار یک جفت چشم جسور شده.

 

هشت اسفند 10 سال بعد

دلش آرام بود لازم نبود بره آزمایشگاه تا از نتیجه آزمایش بتا مطلع بشه . پسرش هشت روز قبل ساعت پنج صبح خبر آمدنش رو به مادر داده بود . سهیل داشت از عرض خیابان رد میشد یه برگه آزمایش دستش بود از قیافه اش نمیشد خوند که نتیجه آزمایش چیه ولی وقتی به چشم هایش نگاه کرد . همون پسرک ده سال پیش شیطون و بی قرار را دید .  

برای چندمین بار بود که خدا رو شکر میکرد هیچ نمیدانست.

 

 

مامان و بابا در هشتم اسفند 1381 یکدیگر را یافتند . عشق شان پنج سال و یک ماه آزمون صبوری داد و در یازده فروردین 1386 یگانه شدند .مامان هنوز هم هر هشت اسفند همون بافتنی سفید یقه اسکی رو میپوشه.

امسال هشت اسفند سه نفره رفتیم آتلیه عکس گرفتیم ، خدایا خودت می دونی که چقدر چاکرتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

کارن
9 اسفند 92 0:37
خاله جونم شما که اینقدر قشنگ می بنسین چرا زودتر شروع نکردین به وبلاگ نبسیدن که ما بیشتر حالشو ببریم؟
ناهيد
پاسخ
مرسي كارن جون با احساس و لطيفم شما لطف دارين
عاطفه مامان ستیا
9 اسفند 92 21:36
ایشالا صد سال از این هشت اسفندا در کنار هم شاد وسلامت باشید
ناهيد
پاسخ
مرسي عاطفه عزيز