فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
دیروز. ساعت چهار و نیم. داشتم چای دم میکردم و آراد توی کریرش توی آشپزخانه بود که تلفن زنگ خورد مادرم بود از خونه ملک جونم تماس می گرفت گفت نانی جان ناراحت نشیا ، زن عموت فوت کرده اند .زن عموی عزیزم در پی یک سرماخوردگی ساده و ریشه دار شدن این مشکل در ساعت هفت و نیم صبح جمعه به خواب رفت و تسلیم نیروی عظیم حیات شد ، دارم فکر می کنم به یک انسان که تا چند لحظه قبل بوده و حالا نیست و از حالا به بعد همه چیزش خاطره است همه حرف هایی که زده و همه کار هایی که کرده برای ما دیگر خاطره است ، خاطره هایی که بسیار قدرتمندند از زنده بودن هم قدرتمند تر چون علی رغم رفتن زن عمویم هنوز هم هستند و هنوز با ما زندگی می کنند . انگار که گذشته یک بخشی از ماست که در یک جایی جریان دارد، جایی که ما نیستیم، در آن دخل و تصرف نداریم ولی در درون ما جاری است.این که چرا انقدر دیر از این اتفاق خبر دار شدم به یک سری روابط پیچیده و رو به زوال مربوط است که برایش فقط می توانم متاسف باشم.شاید روزی از این بنیان های رو به زوال خانوادگی بیشتر نوشتم .شاید .
این روز ها ذهنم خیلی آشفته است آشفته درس هایم . بچه های کلاس یک مرتبه بدون هیچ هماهنگی تصمیم گرفته اند تا قبل از عید امتحان جامع بدهند و من مانده ام و دو هفته وقت و دو مقاله نیمه کاره . محتاج کمی وقتم و دعاهای همه تان .
پسر شیرین تر از عسلم این روز ها تمام وقتم را میگیری و شب ها وقتی می خوابی خسته تر از آنم که بتوانم حتی صفحه ای درس بخوانم . گاهی به خودم می گویم این وسط درس خوندنت دیگه چیه . اما درست در همون لحظه از خودم می پرسم درست سه سال دیگر در چه موقعیتی هستم . خلاصه اینکه دغدغه های یک مادر در دنیای امروز خیلی خیلی پبچیده است و درست به همین دلیل تصمیم به مادر شدن خیلی سخت تر از پدر شدن است .
آراد چند روزی هست که زبونش رو کشف کرده مرتب زبونش رو از دهنش بیرون میاره . چیز با مزه دیگر این که به هر چیزی که من می خورم علاقه نشون میده بخصوص به چای . هر وقت چای می خورم لب هاش رو غنچه میکنه انگار می خواد هورتی چایی رو بالا بکشه . ای جانم ای جان شیرینم . ارادم .