ما دو نفر
یک -مدتی بود که بد خواب شده بود . در واقع شب ها وقتی بیدار میشد غلت میزد می آمد روی شکم که مثلا چهار دست و پا راه بیفته و بره ، سرو صدایی هم در کار نبود بعد از چند دقیقه هم انقدر هشیار میشد که دیگه نمیشد خوابوندش ! اما به نظرم چند شبی هست که دیگه از این شیرین کاری ها نمیکنه .
دو - پسرکم آخرش یاد گرفت دست بزنه . مدتها بود که باهاش تمرین میکردم دست بزنه . اینجوری که انگشت های شست منو توی مشتش میگرفت من هم دست می زدم و میخوندم " ای زنبور طلایی نیش میزنی بلایی....." ولی کاملا غافل گیرانه بدون هیچ مقدمه ای در روز اول خرداد وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و آراد داشت با خودش بازی میکرد متوجه شدم یه جور عجیبی به دستاش نگاه میکنه بعد شروع کرد به دست زدن و منو نگاه کرد منتظر یه عکس العملی از من بود من هم براش خوندم " ای زنبور طلایی......"
سه - وقتی یک ماهه بود روزی سه بار چند دقیقه ای میگذاشتمش روی شکم تا تمرین کنه بتونه گردن بگیره بخزه و ... وقتی خوب گردن گرفت دستام رو کف پاش فشار میداد که بتونه بخزه وقتی خزیدن رو یاد گرفت من و سهیل رو زمین چهار دست و پا راه میرفتیم که یاد بگیره چهار دست و پا بره ولی وقتی چهار دست و پا راه رفت خودش رو به اولین میز رسوند و سعی کرد بلند شه . من اینو بهش یاد نداده بودم ! با خودم فکر کردم در یاد گرفتن هیچ کدام از کار های قبلی هم سهمی نداشتم پسرم خودش بلده چه جوری جهانش رو کشف کنه .خدایا این توجه رو از من نگیر این روزها بیشتر به تو مومنم .