باباجان
... و برگشتیم .
پسرم دوباره روز اول برگشتنمان به شما سخت گذشت ، هنوز نمی فهمم مشکل این وسط کجا ست. شما طول می کشه که به محیط عادت کنید یا من انقدر درگیر جابجا شدنم که از شما غافل می شم ، به هر حال هر چه بود همون روز اول بود و زندگی داره به روال گذشته جاری می شه و سهم من از این جریان عظیم شاهد بودن است بر تغییرات شما و این که هر روزت عزیزترینم با روز قبل فرق داره و دوست دارم بتونم همه این تغییرات رو توی قلبم برا همیشه ضبط کنم .
دیروز هم پدر بزرگتان اومدن تهران پیش ما . چقدر رابطه تو با پدر بزرگت عاشقانه است یک عاشقانه آرام و چقدر تو در آغوشش آرامی.
باید از پدر شوهرم ، مردی که تجسم شرافت است بیشتر بنویسم. هرگز ندیدم چیزی جز نیکی از ذهن این مرد بگذرد . همیشه و همه جا حاضر است و در سکوت نظاره گر و هر زمان که همه چیز سخت باشد سخت تر از توانمان، دست هایش همیشه یاری رسانند .نه برای من! نه برای فرزندانش !که برای همه . نمی دانم چگونه می شود انقدر خوب بود و کم توقع .
بعد از تولد آراد دو ماه تمام پیش من ماند و من یک مادر بی تجربه بدون کمک و یاری حتی سهیل چقدر نیازمند یاری اش بودم . وقتی بعد از دو ماه رفتیم اصفهان و با ما بر نگشت تا تهران بغض داشتم خانه مان بدون پدر شوهر ساکت و صبورم یک خالی بزرگ بود . باباجان همیشه سلامت باشی سایه ات بالای سر همه ما . پسرم چقدر خوشبختی ...
.
گاهی به شوخی به سهیل میگم تو یه همچین پدری داشتی این از آب در آمدی وای از پسر ما .....