آرادآراد، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
آوینآوین، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

مادرانه ای برای پسرم

اولین غلت

امروز جمعه بیست و پنجم بهمن ماه ، شازده کوچولوی من خودش به تنهایی بدون هیچ کمکی اولین و دومین غلتش رو زد . بعد از ظهر بود آراد تازه از خواب بیدار شده بود ،من هم کنارش دراز کشیده بودم در کش و قوس های بعد از خواب بود که متوجه شدم دو تا پاشو آورد بالا و اومد روی بازوی راستش و بعدش هم سرش و بلند کرد و غلتش رو کامل کرد دستش رو هم از زیر بدنش کشید بیرون ،سرو گردنش رو بلند کرد و پیروز مندانه من رو نگاه کرد .تو چشماش فقط نگاه کردم و به تمام اون جاده هایی فکر کردم که باید بدون کمک من فتح کنه ، دلم برای نازکی فرزندم لرزید بغلش کردم تنگ تنگ ،آنقدر بوسیدمش و آنقدر بوییدمش که آرام شدم ، آرام جانم .     این عکس یه کم قدیمی ولی چون خیلی...
25 بهمن 1392

کیفیت این روز های من

  اینجا در این روز 22 بهمن در سکوت لذت بخشی فرو رفته . آفتاب زمستانی ساوه درخشان است و کمی سرد و آسمان تا جایی که ابرها اجازه بدهند آبی است .  سهیل امروز صبح رفت تهران و فردا برمیگرده چه عجیبه که ما ساوه باشیم و سهیل تهران ! پسرک خوابیده  و من اینجا نراقی و شایگان میخوانم ... هیچ نمیدانستم نام اصلی کتاب "افسون زدگی جدید و هویت چهل تکه "داریوش* شایگان* که به فرانسه نوشته است ، این است : نور از غرب می آید . تغییر موضع فکری شایگان برام جالبه ، او که روزی آسیا در برابر غرب را نوشت امروزه روز طلوع خورشید را از غرب می بیند .   کلا آدمهایی که دیدگاههای فکریشان قابلیت تحول داره برام جالبند .این آدم ها سوار بر امو...
22 بهمن 1392

اعتماد به نفس مادرانه

  دوباره ساوه . کم  کم دارم در بعضی زمینه های مادر با تجربه ای میشم ، مثلا دیروز وقتی رسدیم سریعا به آراد شیر دادم و خوابوندمش و وقتی بیدار شد بعد از کمی بازی دوباره شیر و خواب درسته که کمی بد قلق تر از همیشه شده بود ولی از پسش بر آمدم . حس میکنم اعتماد به نفس مادریم بالاتر رفته دیگر اون دختری که درونش پر از ترس و لرز از ندانم کاری های بچه داری بود کمتر اثری میبینم ، وقتی الان از دور نگاه میکنم میبینم روزهای سختی بودند و من خیلی بی تجربه . آخرین بچه ای که در نزدیکیم دیده بودم داداش کوچیکه بود که خیلی هم از خودم کوچک تر نیست ، در تمام این مدت خیلی کار ها رو از رو کتاب و با ترس و لرز بسیار انجام داده بودم از شیر دادن به آراد ...
20 بهمن 1392

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

دیروز. ساعت چهار و نیم.  داشتم چای دم میکردم و آراد توی کریرش توی آشپزخانه بود که تلفن زنگ خورد مادرم بود از خونه ملک جونم تماس می گرفت گفت نانی جان ناراحت نشیا ، زن عموت فوت کرده اند .زن عموی عزیزم در پی یک سرماخوردگی ساده و ریشه دار شدن این مشکل در ساعت هفت و نیم صبح جمعه به خواب رفت و تسلیم نیروی عظیم حیات شد ، دارم فکر می کنم به یک انسان که تا چند لحظه قبل بوده و حالا نیست و از حالا به بعد همه چیزش خاطره است همه حرف هایی که زده و همه کار هایی که کرده برای ما دیگر خاطره است ، خاطره هایی که بسیار قدرتمندند از زنده بودن هم قدرتمند تر چون علی رغم رفتن زن عمویم هنوز هم هستند و هنوز با ما زندگی می کنند . انگار که گذشته یک بخشی از ماست که در یک...
15 بهمن 1392

صد روزگی

شیرین تر از جانم صد روزه شدی ، صد ساله شوی مادر. صد روز پیش از این در صبح پاییزی بیست و هفتم مهر ماه ، صبحی مثل بقیه صبح های پاییزی بود .خواب بودم که ناگهان حسی درونم پیچید ، بله درست حدس زدم شما داشتید می آمدید. ساعت را نگاه کردم ساعت 6:30 دقیقه بود ، با صدای بلند سهیل را صدا کردم .آخه چند وقتی بود که سهیل از ترس این که شب به شکمم لگد بزنه تو اتاق مهمان می خوابید .سهیل به ثانیه ای وارد اتاق شد من هنوز توی تخت دراز کشیده بودم بهش گفتم فکر کنم کیسه آب سوراخ شده ، سهیل یه نگاهی به تصویر خودش تو آینه انداخت طره مویش را از صورتش کنار زد و گفت عزیزم آروم بلند شو که بریم .هنوز دو هفته به تاریخ زایمان مانده بود ولی من تقریبا لوازم خودم و شما ...
7 بهمن 1392

باباجان

... و برگشتیم . پسرم دوباره روز اول برگشتنمان به شما سخت گذشت ، هنوز نمی فهمم مشکل این وسط کجا ست. شما طول می کشه که به محیط عادت کنید یا من انقدر درگیر جابجا شدنم که از شما غافل می شم ، به هر حال هر چه بود همون روز اول بود و زندگی داره به روال گذشته جاری می شه و سهم من از این جریان عظیم شاهد بودن است بر تغییرات شما و این که هر روزت عزیزترینم با روز قبل فرق داره و دوست دارم بتونم همه این تغییرات رو توی قلبم برا همیشه ضبط کنم . دیروز هم پدر بزرگتان اومدن تهران پیش ما . چقدر رابطه تو با پدر بزرگت عاشقانه است یک عاشقانه آرام و چقدر تو در آغوشش آرامی. باید از پدر شوهرم ، مردی که تجسم شرافت است بیشتر بنویسم. هرگز ندیدم چیزی جز نیکی از ذهن ...
3 بهمن 1392

ساوه

چند روزیه که آمدیم ساوه ، پیش بابا سهیل ومن دارم این سطور را از طبقه بالا خانه بهداشت یعنی جایی که پانسیون پدرت هست می نویسم . یه بارون قشنگ زمستونی هم داره میباره آسمون کمی گرفته است اما دل من روشنه .  روز اول که رسیدیم یه کم بی قرار بودی پسرم ولی از فرداش عادت کردی کلا عاشق خونه خودمون هستی ولی هر جا هم که بریم بعد از کمی عادت میکنی ، مادر بودن در همین مدت کوتاه به من یاد داد که سنگ لعل شود در مقام صبر . پسرم تقریبا دو هفته ای میشه که دستهات رو کشف کردی دقیقا پانزدهم دیماه بود وقتی دراز کشیده بودی و برا خودت سرو صدا راه انداخته بودی متوجه شدم که داری به دستات با دقت نگاه میکنی ،بعد از اون  گاهی با چنان ملچ ملوچی دستات رو م...
28 دی 1392