آرادآراد، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
آوینآوین، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

مادرانه ای برای پسرم

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

دیروز. ساعت چهار و نیم.  داشتم چای دم میکردم و آراد توی کریرش توی آشپزخانه بود که تلفن زنگ خورد مادرم بود از خونه ملک جونم تماس می گرفت گفت نانی جان ناراحت نشیا ، زن عموت فوت کرده اند .زن عموی عزیزم در پی یک سرماخوردگی ساده و ریشه دار شدن این مشکل در ساعت هفت و نیم صبح جمعه به خواب رفت و تسلیم نیروی عظیم حیات شد ، دارم فکر می کنم به یک انسان که تا چند لحظه قبل بوده و حالا نیست و از حالا به بعد همه چیزش خاطره است همه حرف هایی که زده و همه کار هایی که کرده برای ما دیگر خاطره است ، خاطره هایی که بسیار قدرتمندند از زنده بودن هم قدرتمند تر چون علی رغم رفتن زن عمویم هنوز هم هستند و هنوز با ما زندگی می کنند . انگار که گذشته یک بخشی از ماست که در یک...
15 بهمن 1392

صد روزگی

شیرین تر از جانم صد روزه شدی ، صد ساله شوی مادر. صد روز پیش از این در صبح پاییزی بیست و هفتم مهر ماه ، صبحی مثل بقیه صبح های پاییزی بود .خواب بودم که ناگهان حسی درونم پیچید ، بله درست حدس زدم شما داشتید می آمدید. ساعت را نگاه کردم ساعت 6:30 دقیقه بود ، با صدای بلند سهیل را صدا کردم .آخه چند وقتی بود که سهیل از ترس این که شب به شکمم لگد بزنه تو اتاق مهمان می خوابید .سهیل به ثانیه ای وارد اتاق شد من هنوز توی تخت دراز کشیده بودم بهش گفتم فکر کنم کیسه آب سوراخ شده ، سهیل یه نگاهی به تصویر خودش تو آینه انداخت طره مویش را از صورتش کنار زد و گفت عزیزم آروم بلند شو که بریم .هنوز دو هفته به تاریخ زایمان مانده بود ولی من تقریبا لوازم خودم و شما ...
7 بهمن 1392

باباجان

... و برگشتیم . پسرم دوباره روز اول برگشتنمان به شما سخت گذشت ، هنوز نمی فهمم مشکل این وسط کجا ست. شما طول می کشه که به محیط عادت کنید یا من انقدر درگیر جابجا شدنم که از شما غافل می شم ، به هر حال هر چه بود همون روز اول بود و زندگی داره به روال گذشته جاری می شه و سهم من از این جریان عظیم شاهد بودن است بر تغییرات شما و این که هر روزت عزیزترینم با روز قبل فرق داره و دوست دارم بتونم همه این تغییرات رو توی قلبم برا همیشه ضبط کنم . دیروز هم پدر بزرگتان اومدن تهران پیش ما . چقدر رابطه تو با پدر بزرگت عاشقانه است یک عاشقانه آرام و چقدر تو در آغوشش آرامی. باید از پدر شوهرم ، مردی که تجسم شرافت است بیشتر بنویسم. هرگز ندیدم چیزی جز نیکی از ذهن ...
3 بهمن 1392

ساوه

چند روزیه که آمدیم ساوه ، پیش بابا سهیل ومن دارم این سطور را از طبقه بالا خانه بهداشت یعنی جایی که پانسیون پدرت هست می نویسم . یه بارون قشنگ زمستونی هم داره میباره آسمون کمی گرفته است اما دل من روشنه .  روز اول که رسیدیم یه کم بی قرار بودی پسرم ولی از فرداش عادت کردی کلا عاشق خونه خودمون هستی ولی هر جا هم که بریم بعد از کمی عادت میکنی ، مادر بودن در همین مدت کوتاه به من یاد داد که سنگ لعل شود در مقام صبر . پسرم تقریبا دو هفته ای میشه که دستهات رو کشف کردی دقیقا پانزدهم دیماه بود وقتی دراز کشیده بودی و برا خودت سرو صدا راه انداخته بودی متوجه شدم که داری به دستات با دقت نگاه میکنی ،بعد از اون  گاهی با چنان ملچ ملوچی دستات رو م...
28 دی 1392

سه ماهگی مبارک

پسرم فردا شما سه ماهه می شوید . دقیقا سه ماه از آن روز رویایی که تورو برای اولین بار به آغوش گرفتم گذشت و چه شیرین گذشت. روزهای نوزادی شما مثل برق و باد گذشت و شما به سرعتی باور نکردنی دارین بزرگ می شین و من هر روز که میگذره دلم برای روز قبل تنگ میشه . دلم برا لبخند های شما تنگ شده اون وقت هایی که به یه جا خیره میشدین و لبخند میزدین و من با خودم میگفتم پسرم فرشته نگهبانش رو دیده... دلم برا خمیازه کشیدن های نوزادیت تنگ شده اون خمیازه های کشدار که بعدش دست و پات و تو هوا تکون میدادی و کاملا غیر ارادی بودن. حتی طریقه شیر خوردنت وقتی میخواستی نوک سینه را بگیری و با کله ات نشونه میگرفتی ... بله مادر اون روزها رفتند و من وقتی تو رو نگاه م...
27 دی 1392

هفمین هفت روز زندگیت مبارک باشد.

امروز شاهزاده خانه ما ٤٩ روزه شد . مادر جان امروز می بایست برای تایید طرح پروپوزال مقاله یکی از درس ها م به دانشگاه می رفتم هفته پیش با خانم دکتر بهبهانی صحبت کردم گفتم اگر من می تونم با پی گیری از طریق تلفن مقاله ام را ادامه بدهم اجازه بدهید که نیام چون یه فرشته دلفریب تو خونه دارم که به حضور مادرش نیاز داره . . انقدر برخورد خانم دکتر بد بود که امروز با هر مشقتی بود به قیمت زخم شدن نوک سینه ام شیر دوشیدم و با چشمانی غرق اشک شما رو به پدر بزرگتون سپردم و راهی دانشگاه شدم وتمام مدت با خودم می اندیشیدم ایا کار درستی میکنم ؟نمی خوام هرگز بعدها حتی در خیالم تو رو به خاطر عدم موفقت های حرفه ایم سرزنش کنم .... پس به هر سختی که با...
26 دی 1392

قلب من

تا حالا شده قلبتون رو تو دستانتون احساس كنيد هر وقت آراد رو در آغوش ميكيرم احساس ميكنم قلبم رو در دستانم كذاشتم و دلم مي خواد به سينه ام فشارش بدم بره سره جاش .
16 آذر 1392