فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
دیروز. ساعت چهار و نیم. داشتم چای دم میکردم و آراد توی کریرش توی آشپزخانه بود که تلفن زنگ خورد مادرم بود از خونه ملک جونم تماس می گرفت گفت نانی جان ناراحت نشیا ، زن عموت فوت کرده اند .زن عموی عزیزم در پی یک سرماخوردگی ساده و ریشه دار شدن این مشکل در ساعت هفت و نیم صبح جمعه به خواب رفت و تسلیم نیروی عظیم حیات شد ، دارم فکر می کنم به یک انسان که تا چند لحظه قبل بوده و حالا نیست و از حالا به بعد همه چیزش خاطره است همه حرف هایی که زده و همه کار هایی که کرده برای ما دیگر خاطره است ، خاطره هایی که بسیار قدرتمندند از زنده بودن هم قدرتمند تر چون علی رغم رفتن زن عمویم هنوز هم هستند و هنوز با ما زندگی می کنند . انگار که گذشته یک بخشی از ماست که در یک...
نویسنده :
ناهيد
16:16