آرادآراد، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره
آوینآوین، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

مادرانه ای برای پسرم

روزهایی گاهی سخت اما به شیرینی عسل

میپرسه از لیلا خانم راضی هستی ؟منظورش پرستار آراده ، سه روز در هفته می آد و به من کمک میکنه . میگم : آره نسبتا هرچند که آراد دوستش داره کلی از دیدنش خوشحال میشه براش ذوق میکنه و میپره تو بغلش ولی من هم احتیاج به زمان دارم تا بتونم اون رو به عنوان پرستار آراد بپذیرم . بهش اجازه بدم کارهای آراد رو انجام بده من در یک ماهه گذشته که لیلا میاد هنوز دلم نیومده پوشک آراد رو بهش بدم عوض کنه و از طرفی هنوز جرات نمیکنم اراد رو تنها پیشش بذارم میترسم آراد گریه کنه و اون به گریه های آراد بی توجهی کنه ! میگه خودش از این نظر مشکل نداره گریه بچه آزارش نمیده و با گریه بچه ناراحت نمیشه از این نظر راحت میتونه بچه رو پیش پرستار بذاره . به سهیل هم که میگم میگ...
24 خرداد 1393

ما دو نفر

یک -مدتی بود که بد خواب شده بود . در واقع شب ها وقتی بیدار میشد غلت میزد می آمد روی شکم که مثلا چهار دست و پا راه بیفته و بره ، سرو صدایی هم در کار نبود بعد از چند دقیقه هم انقدر هشیار میشد که دیگه نمیشد خوابوندش  ! اما به نظرم چند شبی هست که دیگه از این شیرین کاری ها نمیکنه . دو - پسرکم آخرش یاد گرفت دست بزنه . مدتها بود که باهاش تمرین میکردم دست بزنه . اینجوری که انگشت های شست منو توی مشتش میگرفت من هم دست می زدم و میخوندم " ای زنبور طلایی نیش میزنی بلایی....." ولی کاملا غافل گیرانه بدون هیچ مقدمه ای در  روز اول خرداد وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و آراد داشت با خودش بازی میکرد متوجه شدم یه جور عجیبی به دستاش نگاه می...
9 خرداد 1393

می خواد بایسته !

یک- ما بر گشتیم ، اشتباه نشه جایی نبودم ولی از اول امسال تا همین دیروز یه کله داشتم می دویدم . نهایتا دیروز جلسه شفاهی امتحان جامع برگزار شد و بسیار خوب پیش رفت ، انقدر خوب بود که دوباره ایمان بیاورم  به اون دستی که هیچ وقت فراموشم نمیکنه. دیروز ، چهارمین نفری بودم که رفتم تو اتاق ژوری و به طرز معجزه آسایی همه چیز فوق العاده پیش رفت درست انگار یک قدرتی خیلی بزرگ تراز من کلمات رو توی دهانم میگذاشت ، از اتاق که اومدم بیرون به بقیه بچه ها که منتظر پشت در ایستاده بودند گفتم : خیلی خوب بود ، خدا به مادرها کمک میکنه . دیروز هم مثل هفته پیش آراد رو گذاشته بودم خونه مادر بزرگم ، پیش آیدا و آزاده عزیزم . هر چند که رفت و برگشتم کلا دو ساعت و چ...
5 خرداد 1393

هفت ماهگی

1- فکر میکنم دیروز آخریش بود .  اولین امتحان کتبی که دادم رو یادم نیست احتمالا دیکته یا ریاضی کلاس اول بوده . از اون روز سالها گذشت ، تا من به دیروز برسم به آخرین امتحان آکادمیک . هفته آینده امتحان جامع شفاهی دارم و بعد راه بلندی است تا پایان نامه . تا این جاش هم از خودم راضیم . 2- دیروز شیپورچی کوچک خانه مان راس شش و نیم بیدار باش زد تا صبحانه ای خوردم و حاضر شدیم و رفتیم خونه ملک جون عزیزم ساعت هشت و نیم بود و آراد توی ماشین خوابش برد .براش شیر دوشیده بودم ، سوپ و فرنی هم داشت .سُپردمش به خدا و پس از آن به آیدا و آزاده بسیار عزیزم . پسرک هنوز در خواب بود که راهی دانشگاه شدم ، بغض داشتم، به دانشگاه که رسیدم رسا احوالش را پرسید گف...
29 ارديبهشت 1393

گاه سوي وفا روي گاه سوي جفا روي

١_داشتم دايپرش رو عوض ميكردم و هم زمان با بابا كه تو چهارچوب در أيستاده بود حرف ميزدم - بابا جان آراد رو عوض ميكنم بهش شير ميدم ميگذارمش پيش شما ميرم تا سر خيابان نظر يه سري مطلب دارم بدم برام تايپ كنن . يهو پسرك لب ورچيده ميزنه زير گريه حالا هر چي قسم مي خورم كه مامان نميذارمت خونه با خودم ميبرمت آروم كه نميشه. ٢_ آراد رو تخت داره واسه خودش غلت ميزنه و اينور أونور ميره و هيوا ميخواد آروغ دريا رو بگيره ، دريا رو بغل ميكنم كه آروغش رو بگيرم ، اراد روشو بر ميگردونه بهم خيره نگاه ميكنه ميگم مامان اين دختر عمه ات هستش چه نازه. پسرك لب ورميچينه ميزنه زير گريه. ٣_ از شدت كمر درد امروز نمي تونستم از تخت بيام پايين . تمام صبح رو ميلنگيدم . اراد ...
3 ارديبهشت 1393

کلا

  1-سرش رو گذاشته روي بازوي راستم، چشم در چشم من ،شير ميخورد . دست راستش رو بلند ميكنه كف دستش رو ميگذاره رو گونه ام كف دستاش داغه . داغ مثل دستاي پدرش . كف دستش روي گونه ام ميلغزد چانه ام را نوازش ميكنه و كمي بالا تر رو لب هايم متوقف ميشود . لب هايم را جمع ميكنم كف گرم دستانش را مي بوسم . دهانش را باز مي كند سرش را كمي عقب ميبرد و ميخندد.   ٢- دخترك چشم دوخته به من ،چشم هايش آشنا است ولي نگاهش را نميشناسم . وقتي نگاهم ميكند نميدانم چقدر ميشناسدم . سرش را يك سمت تكان ميدهد دهانش را باز ميكند . حالا در نگاهش خواهش است. به سينه ام مي چسبانمش ، از شيره جانم مي نوشد . كمي بعد آرام گرفته در آغوشم. نگاهش ميكنم ، پيشاني زردش را نواز...
31 فروردين 1393

دختر سفيد برفي

و امروز در روزي از بهاري ترين روزها ، دختر سفيد برفي هيواي عزيزم بدنيا آمد. وقتي در آغوش كشيدمش نميدانم براي چندمين بار بود كه عاشق مي شدم. بزودي با عكس هاي دخترعمه پسرم بر خواهم گشت. گفته بودم با عکس بر میگردم ! نگفته بودم . این هم ترمه خانم ...
27 فروردين 1393

شش ماهگي

دو روز مانده به شش ماهه شدنش . حجم اين عاشقي روز به روز بزرگتر ميشود ، تسخيرم ميكند ، جايي براي نفس كشيدنم باقي نمانده ! بايد چاره اي باشد از اين همه عاشقي ! الان خوابيده و در پانسيون طبقه دوم خانه بهداشت ساوه تنها صداي تيك تاك ساعت شنيده ميشود اگر اين صدا هم نبود فكر ميكردم با خوابيدن پسرك حتي زمان هم خوابيده. عادت خوابيدنش عوض شده تا يك ماه پيش خودم را ميكشتم به پهلو نميخوابيد اما الان تا به پشت بگذارمش خودش مي گردد به پهلو ان هم به همان سمتي كه من باشم . فكر ميكنيد چه ذوقي ميكنم وقتي پسركم غرق خواب به سويم ميچرخد! ميتوانم از خوشي بميرم! پسرم بزرگ شده و بسيار پر جنب و جوش . لحظه اي قرار ندارد باغلت هاي مكررش از اين سر به ان سر خانه ميرود ....
26 فروردين 1393

جِِِِِِیـــــــــغ !

چند روزی هست که یاد گرفته جِیـــــغ بزند آن هم چه جیغ هایی کاملا بنفش . آدم فکر میکنه بچه چه دردی میکشه که چنین جیغی میزنه !  آراد تمام اوقات بیداری من رو به خودش اختصاص میده . حتی ثانیه ای نمیتونه تنها بمونه ، تا تنها بمونه اول لب  ورمی چینه بعد نغ میزنه بعد هم گریه . هر کی هم منو میبینه بهم مژده میده که الان روز خوبت هست فردا که راه بیفته  دیگه به هیچ کاری نمیرسی ، آخه من همین الان هم به هیچ کاری نمیرسم بابا ! من موهام رو هم تو وقت اضافه شونه میکنم . حمام که نگو اگر سهیل خونه نباشه که امکان داره سه روز حمام نرم . حالا چه طور قرارهه بعد از راه رفتن دهنم صاف شه خدا میدونه . سهیل انتفاد میکنه که من تحمل گریه های آراد رو ندا...
18 فروردين 1393

ما چهار نفر

سال اول دانشگاه ما دو تا بودیم آنها هم دو تا ، یادم نیست از کی شدیم چهار تا ولی هنوز هم دو تا دو تا بودیم . پنج ماه قبل از تولد آراد یکی از اون دو تا مادر شد . حالا بهاره هم داره مادر میشه بهاره پر احساس مهربان و عزیز من داره مادر میشه !مبارکش باشد. ما كي انقدر بزرگ شديم ؟
18 فروردين 1393